بیقرار
| ||
آخرین مطالب
لینک دوستان |
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را میدید که جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم. |
درباره وبلاگ
موضوعات وب
لینک های ویژه
آرشیو مطالب
امکانات وب |
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |