بیقرار
| ||
خداوند به یکى از پیامبران وحى کرد:
موضوع مطلب : [ جمعه 92/10/6 ] [ 10:54 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
[ جمعه 92/10/6 ] [ 10:34 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
[ جمعه 92/10/6 ] [ 10:32 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
عشقت منو دعوت کرده من چیزی با ارزش تر از دلم پیدا نکردم دلم و هدیه آوردم مجلس عروسی یکی از بزرگان زمان ملانصیرالدین بوده ملا را نیز دعوت کرده بودند وقتی می خواست وارد شود در مقابل اش دو درب وجود داشت روی یکی نوشته بودند از این درب عروس داماد وارد شود و روی درب دیگر نوشته بودند مدعوین وارد شوند ملانصیرالدین از درب مدعوین وارد شد در آنجا نیز دو درب دید که روی یکی نوشته بودند کسانی که هدیه اوردند وارد شوند و روی یکی دیگر نوشته بودند کسانی که هدیه نیاوردند وارد شوند ملا چون هدیه نیاورده بود از درب بدون هدیه ها وارد شد ناگهان خود را در کوچه ای دید همان جایی که وارد شده بود این قصه حکایت زندگی ماست کسانی را که به زندگی مان دعوت می کنیم رابطه های آغاز می کنیم اما تا زمانی برایمان سود آور هست تحویل شان می گیریم وقتی احساس کنیم چیزی عایدمان نمی شود به حال خودشان رها می کنیم متاسفانه روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادیمان نیست اگر کسی را دوست داریم بخاطر این است که لیوان نیازمان پر شود اگر رابطه ای سود آور نباشد ادامه نمی دهیم
[ جمعه 92/10/6 ] [ 10:30 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
ما و خدا [ جمعه 92/10/6 ] [ 3:22 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
وقتی آدم عاشق کسی بشه و در شرایطی قرار بگیره که نتونه بهش بگه مگر راهی جز دزدانه نگاه کردن راه دیگری برایش می ماند مگر آدم می تونه به عشق اش نگاه نکنه؟ مگر می تونه از عشق اش چشم پوشی کنه ؟ من هنوز خیلی چیز ها را درک نکردم و هرگز رقابت بر عشق را قبول ندارم کبوتر مجردی که میان دو دیوار ماها ایستاد تا شاید بختش باز شود و کبوتر ماده ای گذرش به میان دیوار بیفتد شاید عشق اش را بیابد مگر عشق برای انسان یافتنی است ؟عشق را نمی توان ترسیم کرد عشق را نمی توان تصویر کرد عشق را نمی توان تحریر کرد فقط می شود اندکی با کلمات توصیف کرد عشق را فقط می توان نگاه کرد چشمان عشق آدمی را به قله کوها و اعماق دریا می برد نگاه عشق را می توان به شیرجه عقابی که در حال شکار است توصیف کرد برق نگاه عشق بند خاکی دیواره سد اشک را شکست و سیلاب هر چه شوق را با خود برد
[ پنج شنبه 92/10/5 ] [ 9:22 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
روز یکشنبه اول دی 92 تو تاکسی نشستم برم چهارراه ولیعصر یک زن و یک مرد جوان هم سوار شدند دستشون تو دست هم بود واسه همدیگه دل و قلوه حواله می کردند نزدیک رودکی که رسیدیم تلفن خانومه زنگ زد بلافاصله به مرده گفت هیس شوهرمه اونور خط که نمی شنیدم ولی زنه داشت حسابی قوربون صدقه اش می رفت تا که تلفن شون تموم شد گفت بی شرف می دونم وقتی به من زنگ می زنه حتما با یکی قرار داره از انقلاب عبور کردیم اون دو نفر سر وصال پیاده شدند دست همدیگه را گرفتند و رفتند با خودم گفتم یک نفر می تونه با چند نفر باشه و عاشق چند نفر باشه ؟ [ دوشنبه 92/10/2 ] [ 11:16 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |