بیقرار
| ||
به آرامی آغاز به مردن میکنی زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، اگر برده عادات خود شوی، اگر از شور و حرارت، اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، امروز زندگی را آغاز کن! گابریل گارسیا [ یکشنبه 94/4/21 ] [ 11:4 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. بالاخره جوجه عقاب متولد شد، جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت گوش نکن گابریل گارسیا [ یکشنبه 94/4/21 ] [ 7:49 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
حال ما با دود الکل جا نمی اید رفیق زندگی کردن به عاشق ها نمی ایدرفیق روحمان ابستن یک قرن تنها بودن است000 طفل حسرت نوش ما دنیانمی ایدرفیق دستهایت را خودت ((ها)) کن اگر یخ کرده اند از لب معشوقه ها مان ((ها))نمی اید رفیق ، هضم دلتنگی برای موج اسان نیست ، اب دریا بی سبب بالا نمی اید رفیق، یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان هیچ کس سمت دل زیبا نمی اید رفیق ، [ یکشنبه 94/4/21 ] [ 7:44 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
نمیدونم شنیدین یا نه! [ شنبه 94/4/20 ] [ 6:36 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
داستان واقعی کشیش Jeremia Steepek
این کشیش ، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی خانمان با لباسهای ژولیده در می آورد و روزی که قرار بوده اسمش بعنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزارنفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود... خودش ماجرا رو اینطور تعریف میکند ؛ نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط 3 نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچکس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم توی ردیف جلو بشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آنجا بلند شوم و به عقب برگردم.... به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید رو اعلام میکند ،تمام کلیسا شروع به کف زدن میکنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند میشود و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت می شود .... مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم میکنند، عده ای هم گریه میکنند و این مرد سخنانش رو با خواندن بخشی از انجیل متی باب 25 آیات31 تا 46 آغاز میکند : گرسنه بودم، غذا دادید...تشنه بودم، آب دادید...مریض بودم به عیادتم آمدید...!!! خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند... خدا به دنبال جمعیت نیست، خدا به دنبال دستی هست که کمک میکند ، قلبی که محبت میکند چشمی که برای دیگران نگران است ، و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود .
[ شنبه 94/4/20 ] [ 6:24 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
[ شنبه 94/4/20 ] [ 6:20 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
با تـو هـســتم سهـــراب! [ شنبه 94/4/20 ] [ 6:11 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
آدمها گاهی در زندگیت میمانند ؛ و گاهی در خاطره ات … آنها که در زندگی ات میمانند همسفرت میشوند ؛ آنها که در خاطرت میمانند کوله پشتی تمام تجربیاتت برای سفر تو … لبخند بزن به تلخ ترین تجربیاتت ؛ به هر چه بود ، هر چه گذشت ، آدمها می آیند و این آمدن باید رخ بدهد تا تو بدانی آمدن را همه بلدند این ماندن است که هنر میخواهد [ شنبه 94/4/20 ] [ 6:5 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
یادم باشد... [ شنبه 94/4/20 ] [ 6:3 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
بودا به دهی سفر کرد . [ شنبه 94/4/20 ] [ 6:1 عصر ] [ مهربان( مهر) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |